در حال بارگذاری ...
گفت‌وگو با استاد مهدی ثانی

تابلویی شگفت از رنج‌ها و شادی‌ها

مرجان سمندری

مهدی ثانی، اول پاییز 1324 در محله‌ی چهار سوق کهنه‌‌ی کرمان به دنیا آمد. پدرش نصرالله رنگرز بود که با درهم‌آمیزی پوست گردو، زاج، نیل و پوست انار در پیاله‌های کوچک، رنگ ریس‌های قالی را به طور طبیعی برای رنگرزی آماده می‌کرد. او به دلیل شاعر بودن جدّشان «یوسف ثانی»، شناسنامه‏ی نصرالله را «ثانی» گرفت، البته ایشان در زمان حیات «فواد کرمانی» می‌زیست و با وی همنشین بود و انتخاب نام خانوادگی «ثانی» را فواد کرمانی به نصرالله ‏رنگرز پیشنهاد کرد. مهدی ثانی در دامان مردی بزرگ شد که قرآن، مثنوی، حافظ و... را تفسیر می‌کرد. در کرمان عارف دلسوخته‌ای بود به نام «مشتاق علی» که علاقه‌مندان به شعر و شاعری عصرها گرد مزارش جمع می‌شدند و اشعار مولانا و حافظ و... را تفسیر می‌کردند. در ادامه‏ی این تفسیر‌ها، سوال و جواب هم صورت می‏‌گرفت. پدر شب‏ها برایشان مثنوی و قرآن می‌خواند و آنقدر انسان دقیقی بود که یک آیه و یا مصراع را دو،سه و گاهی حتی چهار بار تکرار می‌کرد و وقتی فرزندانش از او می‌پرسیدند این همه تکرار برای چیست؟ او در پاسخ می‌گفت: تا زمانی که معنا و مفهموم هر مصراع را درست متوجه نشوم، شروع به خواندن مصراع بعدی نخواهم کرد. «نصرالله رنگرز» بر این عقیده بود که کتاب‌ها و اندیشه‌هایی که از ذهن خلاّق بزرگان ما در گذشته تراوش‌کرده، برای عمل‌کردن نوشته شده‏اند. او عمل‌کردن به این اندیشه‏ها را سبب سوق یافتن انسان به سویّ پاکی و خداگونه‌شدن می‌دانست. استاد ثانی دو برادر دارد که برادر بزرگ شاعر است و مجموعه‌های شعری (آتش بر آب و عطر صدای تو) چاپ کرده و برادر کوچک علی ثانی هم مانند او در تئاتر مشغول فعالیّت است.

شما نیز مانند هم نسلان خود فعالیت‌هایتان را در عرصه هنر از دوران کودکی آغاز کردید؟

بله، در دوران مدرسه از ما می‏خواستند که در جشن‌ها حرکات موزون انجام بدهیم. البته 70 سال پیش از این در جشن‏های مختلف «زن پوش» وجود داشت که آن‌ها حرکات موزون انجام می‌دادند. در آن روزگاران و در نمایش‌های سیاه بازی و تخت‌حوضی و... زن‌پوش بودن مد بود. مردهایی بودند که لباس زنانه می‌پوشیدند و موهای خود را بلند می‌کردند. من هم در زمان کودکی لباس دختران کوچک را می‌پوشیدم و زن‌پوش بازی می‌کردم. این تفریح عصرهای کودکان آن زمان بود، البته برخی اوقات هم از پشت با‏م‏های خانه‌هایمان که آن زمان همه قبّه‌ای بودند، به قول ما کرمانی‌ها، طیّاره باد می‌دادیم یعنی بادبادک هوا می‌کردیم. گاهی اوقات هم همراه این طیّاره‌ها فانوس هوا می‌کردیم و وقتی طیّاره به آسمان می‌رفت، بالای شهر چراغی روشن بود که باعث شگفتی مردم شهر می‌شد. بچه که بودیم، با چادر خواهر و مادر و اطرافیان که برای خشک‌شدن روی بند رخت آویزان می‌کردند، پرده نمایش می‌ساختیم. برای نمایش‌هایمان بلیط هم درست می‌کردیم و سعی می‌کردیم مثل بلیط سینما باشد. حتی سوراخ‌های روی بلیط را هم شبیه‌سازی می‌کردیم و با سنجاق قفلی و دست، آن سوراخ‌ها را روی کاغذ بلیط ایجاد می‌کردیم. وقتی تماشاگر می‌آمد نمایش ما را ببیند، بلیط را از آنجایی که سوراخ داشت پاره می‌کردیم و به او می‌دادیم. می‌توانم بگویم از سن 7 تا 13 سالگی مشغول این کارها بودم.

با نمایش آشنایی داشتید یا براساس غریزه‌ی کودکی بازی می‌کردید؟

شب‌های محرم و شهادت مولی علی(ع) تکیه‌های اطراف شبیه‌خوانی می‌کردند. سر از پای نشناخته با یکی دو نفر دیگر از همسایه‌ها، هم‌کلاسی‌ها و دوستان به دیدار شبیه می‌رفتیم. دیدار از این شبیه‌ها در بُنِ حس و حال ما برای خود جای باز کرده بود. هرازگاهی نمایش طنز هم اجرا می‌شد و گاه قبل از نمایش اجرای مصیبت در اطراف سکوی شبیه، به غیر از ایام سوگواری، طنز کار می‌کردند که خیلی هم سخیف نبود و این بیدار خوابی‌ها و حال بد صبح مدرسه و مشق ننوشته و کتک آقای «متقی» رییس خشن مدرسه سعید! اما باز هم تکرار می‌کردیم. من از چگونگی اجرا لذت می‌بردم. نماد‌ها و نشانه‌های بسیاری به کار می‌گرفتند. من شمشیر بالا بردن، پایین آوردن و مرگ شقی را باورمی‌کردم و از قدح آبی که به جای شریعه فرات می‌گذاشتند شگفت‌زده می‌شدم. تضاد بین تیپ شخصیت‌ها، بروز حس فاصله‌گذاری در بطن بازیگران که علاوه بر بدگویی و رودررو شدن با اولیا، در همان حال به دلیل عاشق بودن بر اولیا گریه می‌کردند، استفاده از پارچه‌های رنگی، نور تخت، اشتیاق مردم برای دیدار، خیل عظیم جمعیت در یک اشتراک وحدت‌گونه، اشتیاق من را برمی‌انگیخت. سیاه‌بازی، بقال‌بازی، نقالی، پرده‌خوانی، دو نفره بازارخوانی، معرکه‌گیری... همه شور و شوق و احساس و خواستن من را از خود کرده بودند. به جزء جزء نمایش‌ها می‌اندیشیدم. شکل روان و راحت و بی‌پرده‌پوشی به ما اجازه می‌داد نمایش کار کنیم. بچگی نبود، بلکه تقلیدی بود که در ذهن من جای خوش‌کرده، بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و تمامی رویاهای من را از خود می‌کرد. نه، بچگی نبود، ما تماشاگر داشتیم، از بچه‌ها تا پیرمرد‌ها، پیرزن‌ها، خانه‌دارها و مردان پاک را به نمایش کشانده بودیم.

معمولا چه نمایش‌هایی بازی می‌کردید؟

اکثرا مسایل خانواگی را دستمایه کار خود قرار می‌دادیم: روابط انسان‌ها در زندگی عادی، خواستن و نرسیدن، عشق، فقر، پولدار‌ها، آقای خان و شقاوتش، افراد خودخواهی که می‌توانستند همه را بخرند.

کارگردانی این کارها را شما برعهده داشتید؟

کارگردانی کاملا گروهی بود. همه کمک می‌کردند. در این شرایط ذهن همه وحدت‌گونه و همگرا فعال می‌شود و هرکسی پیشنهادی می‌دهد. در خانه‌ی ما وسایل و فضا برای این کار فراهم بود. بند محکم فلزی جلوی تراس که مادر لباس آویزان می‌کرد، چادر‌ها و لباس‌های خواهر و برادر‌ها، صحنه را می‌آراست و دیگر، ابزار پیش پرده‌خوانی‌ها، دوغ‌فروش، زبیده، مال‌باخته، گرون فروش و انواع شعر‌ها و ترانه‌های ضربی معنایی. این‌گونه تقلید‌ها با وسواس و نزدیک به اصل اجرا می‌شد. آقا و بی‌بی، مخالف ما نبودند. حتی لذت هم می‌بردند. پدرم مشوق ما بود. هنر را برتر می‌دانست. شوق و خنده‌ای می‌آمد گوشه‌ی لبشان. اغراق، تقلید و همان عریانی که امروزه در نمایش ایرانی خودنمایی می‌کند، شاید نزدیک به «اپیک برشت» باشد که امروز در دانشگاه‌ها تدریس می‌شود.

آن زمان تئاتر هم می‌دیدید؟

آری. اجرای نمایش‌های تخت‌حوضی در جشن‌ها و مراسم‌ها، غنیمتی بود. کوچه به کوچه خبر جشن و نمایش به محله‌ها می‌رسید و همه حرکت می‌کردند. ما صف اول دیدارکنندگان بودیم. شاید گروه جنگجویان نمایش ناممان بود. همه چیز را از هر نمایش به غنیمت می‌گرفتیم. لحظات ناب و شفافی بر ما می‌گذشت. عشق در ما رشد می‌کرد و ما آن را نمی‌شناختیم. باید اضافه کنم دانشگاه‌های آن زمان دانش‌سرا بودند. افرادی مانند آقای بهشتی، بخششی و در این اواخر استاد محمد نواب زاده که عمرش دراز باد در دانش‌سرا درس می‌خواندند. آقای نواب‌زاده برخلاف مخالفت پدر و مادر و همه‌ی اطرافیان قدم را فراتر گذاشت و راهی تهران شد و کلاس‌های هنر‌های دراماتیک را یکسالی گذراند و آمد. حالا دیگر من دبیرستان می‌رفتم که در نمایشنامه‌ی «خشم نادر» ایشان بازی کردم. زمانی رسیده بود که پیش پرده‌ها را کمرنگ کرده بودند و از اشعار معاصر دکلمه می‌کردند مانند: آرش کمانگیر سیاوش کسرایی.

همچنان که بزرگ‌تر می‌شدید و به مقاطع تحصیلی بالاتر می‌رفتید این فعالیت‌های شما ادامه داشت؟

وقتی به دبیرستان رفتم، فوتبال و کشتی کار می‌کردم. بعد از دبیرستان هم که زمان سربازی فرارسید، این دوران را در سپاه دانش گذراندم. آنجا بود که به ما پیشنهاد شد تا نمایشی اجرا کنیم. من هم کرمانی‌هایی که متاسفانه در این سال‌ها تعدادی از آن‌ها فوت کرده‌اند را جمع کردم و دوباره مشغول فعالیت در تئاتر شدم.

از چه زمانی به صورت جدی‌تر در تئاتر مشغول به کار شدید؟

سال 47 یا 48 بود که سازمان جوانان در کرمان تاسیس شد و نمایشنامه‏‏ی «آی باکلاه، آی بی‌کلاه» نوشته غلامحسین ساعدی را به کرمان آوردند و اجرا کردند. زنده‌یادان جمشید مشایخی و عزّت‌الله انتظامی و آقایان علی نصیریان، جعفر والی، سیروس افهمی و آقای نجفی در آن نمایش ایفای نقش می‌کردند. همان زمان بود که من به بازیگر تبدیل شدم. عصرها لباس‌های تمرین‌ام را در ‌پارچه‌ای که مادرم برایم دوخته بود می‌گذاشتم و برای تمرین تئاتر می‌رفتم. این روال ادامه داشت تا زمانی که در کرمان جشنواره‌ای برپا شد. آنقدر عصر‌ها سر تمرین و اجرا رفتن با شکوه بود که با هیچ چیز نمی‌توان آن را عوض کرد. نمی‌دانم شاید خودنمایی بود، غرور، عشق، منیت، شاید هم رو به مردم بودن این شکوه را می‌آفرید؛ آن بالا بودن و دل دادن مردم به تو که نمایش می‌دهی برای تغییر و تحول.

با گروه خاصی تئاتر کار می‌کردید؟

حالا دیگر از سربازی برگشته بودم. دانشجویانی که آن زمان در تهران تئاتر می‌خواندند می‌بایست به شهرستان می‌رفتند و آموزش می‌دادند. در کرمان افراد زیادی آمدند و خوشبختانه من به آقای داریوش مودبیان رسیدم. عصر‌ها کار بدن و بیان می‌کردند. با هیپنوتیزم مانندی بدن ما آماده‌ی تمرکز برای بازیگری می‌شد. در همان روزها که اکثر اوقات آن با آقای مودبیان می‌گذشت، قصه‌ای نوشتم که برای استاد خواندم. ایشان فرمودند که قصه را به نمایش تبدیل کنم، رفتم و بعد از چند روز نمایشنامه‌ی تاول را بی‌کم و کاست برایش آوردم. من جوان بودم، مرا در آغوش کشید و شوق نمایش را در من کاشت.

اجرای عمومی هم داشتید؟

آری، اجراهایی که تا چهل پنجاه شب طول می‌کشید و هر شب سیصد چهارصد نفر از نمایش دیدار می‌کردند. نمایشنامه‌ی تاول را آقای مسعود خالقی کارگردانی کرد و بازیگرانش خسروی، دو برادر جعفری، من و خود آقای خالقی بودیم. کودک را آقای شجاعی بازی می‌کرد. فرهنگ و هنر آن زمان قراردادی به مبلغ هفت هزار تومان برای اجرا در سیرجان و کرمان با آقای خالقی بست. این اتفاق در اوایل سال 1352 افتاد.

معمولا چه نمایشنامه‌هایی کار می‌کردید؟

قبل از دوران دبیرستان در نمایشنامه‌های دیگران بازی می‌کردم. وقتی مدرسه عالی مدیریت در کرمان باز شد، دانشجویان می‌خواستند نمایشنامه‌ی «استثنا و قاعده» نوشته‌ی برتولد برشت را کار کنند که مرا دعوت کردند و من آن نمایش را کارگردانی کردم. بعد‌ها نمایشنامه‌ی «آسد کاظم» نوشته‌ی زنده‌یاد محمود استاد محمد را در کرمان کار کردم. استاد جعفر والی یکی از تماشاگران این نمایش بود که او نیز ما را ستود. یادم هست برای اجرای ترنا بازی به تهران رفتم و چند شب در جنوب تهران در چند قهوه‌خانه به تماشای ترنا بازی نشستم. علاوه بر این، در چند نمایشنامه برای دیگران بازی‌کردم اما از آنجا که شیوه‌ی نمایشنامه‌نویسی را به چنگ آورده بودم بیشتر می‌خواستم بنویسم...

ادامه‌ی این گفت‌وگو را می‌توانید در شماره‌ی 238 مجله‌ی نمایش بخوانید.




نظرات کاربران