در حال بارگذاری ...

پری زادی در باغ عرفان!

نصرالله قادری

حقیقت ژرف این است که انسان در این عالم به معنای بسیار عمیق کلمه «تنها»ست و درنوردیدن حصارهای این تنهایی اگر ناممکن نباشد، باری بسی دشوار است. وقتی «تنها» شدی، می‌نالی. ناله ضعف و عجز نیست. ناله فریاد «آدم» است در غربت تنهایی، آن‌چنان‌که شیر در شب‌های عظیم کوهستان می‌نالد. این ناله غربت است، گریستن زیر آوار «زنده» بودن، شوق «زندگی» کردن. اشک‌هایی که آدمی در این گردونه «بازپیدایی» حیات ریخته است از آب همه اقیانوس‌ها بیشتر است.

هوا گرم بود. گرم‌تر از گرما. و ما از قبل وعده گرفته‌بودیم که به دیدارش برویم. در تمام مسیر دلم آرام و قرار نداشت. انگار خبر ناگواری در راه است. وقتی قرار است که دوستی را ببینی که با همه‌ی اختلاف سلیقه‌ها و عقاید، دوست است چون بوی تئاتر را استشمام کرده است، بی‌قراری. مثل «مرغ دریایی» می‌مانی که ناگهان ممکن است به تیرغیبی از اوج سقوط کنی و هرگز نتوانی، یک بار، فقط یک بار دیگر، دوستت را ببینی. صدای سازی را می‌شنوی که مثل هیچ سازی نیست. صدایش غم است، اما شادی در عمق وجودش می‌جوشد. ما چهار نفر بودیم که مثل «شش شخصیت در جست‌وجوی نویسنده»، قرار بود به دیدار کارگردانش برویم که آنک در بستر بیماری بود. من، دبیر تحریریه، مسئول روابط‌عمومی و عکاس مجله. از پیش می‌دانستیم که امکان یک گپ و گفت جانانه میان دو فنجان چای میسر نیست. و من ایمان داشتم که اگر، فقط اگر بشود «ممکن» در دل «غیرممکن» است!

«ای دل من! نمی‌دانی که چه لذتی است در نالیدن! چه روشنایی و سبکی خوب و آسوده‌ای در پی دارد!»

و تمام بودنم ناله بود. از قبل قرار گذاشته بودیم. در زدیم. وارد شدیم. در همان آستانه در پسرش نرم و آرام و غمگنامه درآمد که: «مادر از صبح حالش بد شده و ابداً امکان دیدار نیست».

خواستم که برگردیم، مانع شد. به چای و شربت دعوتمان کرد. و من بیهوده به خودم نوید می‌دادم که شاید بشود. مثل بچه‌ها که بهانه مادرشان را می‌گیرند، دلم بهانه گرفته بود. بغض کرده‌بودم. اشک پشت مردمِ چشمم ایستاده بود. می‌ترسیدم جاری شود. و صدایی در سرم می‌پیچید:

«تو قلب بیگانه را می‌شناسی زیرا که تو خود در سرزمین مصر بیگانه بودی... بنابراین بیگانگان را دوست بدار».

نیک می‌دانستم که این او «بیگانه» نیست. از هر خویشی به من خویش‌تر است. و می‌دانستم که دو بیگانه همدرد از دو خویش ناهمدرد با هم خویشاوندترند. و او «همدرد» من بود. مادری که عاشق تئاتر بود. او سال‌های درازی بود که در جست‌وجوی گم‌گشته‌ای بود که انگار در بیداری خواب دیده بود. و سخت استوار و مقاوم در باغ عرفان جست‌وجویش می‌کرد. عاشق دیدارش بود. و من نیک می‌دانستم:

«آن که هیچ نمی‌داند، به چیزی عشق نمی‌ورزد. آن که از عهده هیچ‌کاری برنمی‌آید هیچ نمی‌فهمد. آن که هیچ نمی‌فهمد، بی‌ارزش است. ولی آن که می‌فهمد، بی‌گمان عشق می‌ورزد، مشاهده می‌کند، می‌بیند... هر چه بیشتر دانش آدمی در چیزی ذاتی باشد، عشق بدان بزرگ‌تر است... هر که فکر کند همه میوه‌ها در همان‌وقت می‌رسند که توت‌فرنگی، از انگور چیزی نمی‌داند». باورش سخت بود. اما مداومت و استمرارش مجبورت می‌کرد که با تمام اختلاف سلیقه‌ها و دیدگاه‌ها و روش‌ها و باورها و اعتقادات، باورش کنی. و باورش کردم.

هرگز از نقد رو ترش نکرد. قهر نکرد. در خلوت به ویرانگری ننشست. مثل راهبه‌ها شده بود. وقتی تصمیم گرفتیم در حد وسعمان در مجله برایش «نکوداشت» بگیریم، باوجود جوسازی حاسدان و حاشیه‌سازان و دغلان، با رویی خوش پذیرفت. وقتی مجله درآمد، خرسند شد. پسرش گفت: «وقتی به او گفتیم شما می‌آیید بسیار خوشحال شد. ما هم خوشحال شدیم. اما متأسفانه حالا نمی‌شود». و من نمی‌خواستم که «افتاده» ببینمش. حتی اجازه ندادم که دیگران هم ببینند. او همواره استوار و سرپا و سرزنده بود. نمی‌خواستم آن تصویر کدر شود. پیرامون او «حاشیه» بسیار بود. خصوصاً وقتی که در بیداری خواب دید و به تحول و بازشناسی رسید. و کسی چه می‌داند که در این راه چه رنجی برد. یک بار به او گِله‌کردم که زمانه بدی شده است، بی‌که بشناسند، بدانند و چیزی خوانده باشند محکوم می‌کنند. دیوارکشی تئاترکاران مرا می‌ترساند. هر کسی دیگری را مطابق افکار خودش قضاوت می‌کند. در این زمانه که همه کار شدنی است و ویرانگری و ترور شخصیت بیداد می‌کند، چه باید کرد؟ نرم و آرام و مادرانه گفت:

ـ از هیچ‌چیز نباید تعجب کرد. اگر بناست که کسی را محکوم کنند، دیگر نیازی به گزافه‌گویی و طومارسازی و برهان و افترای ناجوانمردانه نیست. مترس. تو اگر ایمان داری برو. خود را باش.

بغض بی‌رحم و سرکش حلقومم را می‌فشرد. دلم می‌خواست تنها باشم و گریه کنم. و در همین وقت پسرش مرا گفت: مرگ واقعیت است. باید پذیرفت.

و تمام جانش لرزید. انگار خودش را برای فاجعه‌ای شوم مهیا می‌کرد. و من می‌دیدم که تئاترکاران مُرده‌خوار در انتظار مرگی تازه‌اند. و من می‌دانستم که «برای آن‌ها که به «روزمرگی»، «شهرت»، «نام و نان» خو کرده‌اند و با خود ماندگارند، مرگ فاجعه هولناک و شوم زوال است. گم شدن در نیستی است. آن که آهنگ هجرت از خویش کرده است با مرگ آغاز می‌شود. و او نیک آموخته بود:

«بیمرید، پیش از آنکه بمیرید!»

شربت آوردند. نوشیدم. انگار شوکران بود. هندوانه آوردند، نخوردم. طاقت ماندنم نبود. پی بهانه‌ای بودم که زودتر بیرون بیایم. خانه‌ای که همواره سرشار شوق و شور و شادی و شعور بود حالا ساکت و خاموش صاحب‌خانه را نگاه می‌کرد که روی تخت دراز کشیده و از همه‌چیز خسته است. من به چرخه «تولد، مرگ، تولد» ایمان دارم. معادباورم. مرگ آگاهی و مرگ‌اندیشی همه بودنِ من است. اما اصلاً دلم نمی‌خواهد که او به این زودی به سفری بی‌بازگشت برود. ما، من و همکارانم براساس وعده‌ای که گرفته بودیم بعدازظهر گرم تابستان، در تیرماه به دیدار هنرمند فراموش‌نشدنی سرکار خانم پری صابری رفتیم. اما بخت با ما نبود. آنقدر حالش بد بود که من رضا ندادم که ببینمش! روی همان مبل‌هایی نشستیم که برای گفت‌وگوی نکوداشت نشسته بودیم. و او بالا، آن بالا، آرام خوابیده بود. و او آرام، نرم و مهربان کنار ما نشسته بود. و ما به چشم سر دیدیمش. با او خندیدیم. حرف زدیم، درحالی‌که او روی تخت آن بالا خوابیده بود.

و بعد برگشتیم. تمام راه یک نفس حرف زدم. آدم که هول می‌کند یا خفقان می‌گیرد یا آنقدر حرف می‌زند که بر ترسش غلبه کند. و من حرف می‌زدم. وقتی وارد ساختمان مجله شدیم، یکراست سوی اتاقم رفتم که حالا درهم‌ریخته و آشفته و غریب و تنها مانده بود. در را بستم. تنها شدم. اتاقم تنها و بی‌کس بود. و من تنها، تنها و سیر گریه کردم. گریستم، نه برای او، نه برای مرگ، نه برای سرگردانی. گریستم از شدت تنهایی و بی‌کسی. ما با هم، هم‌سلیقه و هم‌پندار و هم‌کردار و هم‌گفتار نبودیم. اما همدرد بودیم. و دو بیگانه همدرد از دو خویش ناهمدرد با هم خویشاوندترند. هنرمند فرهیخته سرکار خانم پری صابری، هرگز از یاد و خاطر تئاترباوران نخواهد رفت. او سهمی سترگ در تئاتر ایران زمین دارد. بزرگ است. مادر است، آنقدر بزرگ و مادر که ندیدنش تو را به گریه وامی‌دارد. چه همراه و همپایش باشی یا نباشی نمی‌توانی او را حذف کنی. او زنی بود که مثل راهبه‌ها در باغ عرفان پی گمگشته‌ای می‌گشت که در بیداری خواب دیده بود. و من و ما منتظر معجزه‌ای هستیم که باز شادان کنار ما در خانه‌اش روی مبل بنشیند. دستور بدهد که به ما شربت بدهند. حرف بزند تا آرام شویم. پری صابری هنرمند بزرگی است که تئاتر و اهالی تئاتر به او مدیون هستند. او عاشق تئاتر، فرهنگ و این سرزمین کهن است.

والسلام




نظرات کاربران