در حال بارگذاری ...

«جلال» ما «جمال» تفکر و اندیشه است.

نصرالله قادری

استاد نا اعلم حضرت دکتر جلال ستاری، فخر اندیشه‌ورزی، فرهیختگی و نظریه‌پردازی و هنر ماست. یک تن است که به اندازه یک لشکر و بلکه بیشتر در میدان اندیشگی مبارزه کرده است. برجسته‌ترین خصلت استاد استواری و مقاومت او در این میدان است. همواره در تاریخ ما کارهای سترگ را مردانی بزرگ و به تنهایی انجام داده‌اند. کارهایی که باید یک گروه انجام می‌داد. و همواره هیچ حمایتی پس پشت خود نداشته‌اند. نه از ساحت مادی نه معنوی حمایت نشده‌اند. اما چون تکیه‌گاه آن‌ها بسی بیشتر از «بازی»های دنیای سه‌پنجی این مکان بوده‌است، بر فرهنگ کهن این دیار افزوده‌اند. و او، استاد ما یکی از این نوادر است که آنک در دوران پختگی خود همچنان استوار پیش می‌رود. قلم، دانش و توان من نحیف‌تر از آن است که بتواند حتی گوشه‌ای از آن عظمت را بازتاب دهد. اما به رسم ادب و شاگردی و به قدر توان اندکم به خوان استاد برگ‌سبزی پیشکش می‌کنم، و باور دارم که بزرگان هرگز نمی‌پرسند که: «چه آورده‌ای؟» بلکه عظمت در نگاه آنان است.

«در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من

بزرگ است».

«جلال‌ِ» ما «جمال» تفکر و اندیشه است، چ‍ُنان‌که ما می‌بینیم! «اجلال» قلم، که توتم مقدس قبیله ماست. بی‌جهت نیست که قلم رکاب نمی‌دهد، او بیش از من می‌هراسد که نکند کلمات مستانه‌اش توان پاس‌داشت عظمت مرد اندیشه، که عمرش را برای پربار کردن فرهنگ این دیار کهن مصروف داشته را نداشته باشد، و مرا گریزی نیست جز نوشتن، نوشتن، سرنوشت من است. آن‌چنان که جوان شهید شمع‌آجین شده‌ام «عین‌القضات همدانی» در «رساله‌ی عشق» می‌گوید:

«چون در حرکت و سکون چیزی نویسم، رنجور شوم از آن به غایت و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم، چون احوال «عاشقان» نویسم نشاید. چون احوال «عاقلان» نویسم هم نشاید، و هر چه نویسم هم نشاید و اگر هیچ ننویسم هم نشاید، و اگر خاموش گردم هم نشاید، و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید و اگر خاموش شوم هم نشاید»!

«جلال» ما «عاشق» «عاقل» «عالمی» است که فخر ما نوشتن درباره اوست. می‌خواهم که بنویسم جلال مرد اندیشه است، هست اما جلال نیست! می‌خواهم بنویسم که جلال پژوهنده‌ای سترگ است، هست اما جلال نیست! می‌خواهم بنویسم جلال مفسر گرانقدری است، هست اما جلال نیست! می‌خواهم بنویسم جلال مرد تفکر است، هست اما جلال نیست! «جلال» اجلال همه اینهاست و همه اینها «جلال» نیست! من حتی جمال‌ِ جلال عاشق را هم دیده‌ام اما او جلال نیست. پس این جلال کیست؟ با این‌همه تصویر که از او داریم، تصویر‌ِ حقیقی او کجاست؟ این رمز اوست که او «ستاری» است. او «ستار» است، بسیار پوشاننده است. مرد مهربان آرام آبی، تصویرگر رنج شاعر دیده‌ور تئاتر، رمزگشای راز «افسون شهرزاد»، خانه به دوش «تنها»یی که کتاب‌هایش را چون صلیب بر دوش می‌کشد.دریایی است که در گوشه‌ای می‌نشیند و می‌نویسد. او محکوم به نوشتن است. این رنج را «زئوس» بر او روا داشته که «آتش» را ربود و جانش آتش گرفت. این «رنج» «حال» اوست، «آن» اوست. هر که را «مقام» تحمل رنج عطا کنند جلال خلقت است. من، جوانکی بودم حیران که در جلوت کلاس گوش به سحر کلامش سپردم و بر من محبت کرد و در خلوتش حضور یافتم. بارقه‌ای از آتش درونش را به جانم انداخت که هرگز رهایم نمی‌کند. چه بسیار که بر من مهربان بوده است. چه بسیار که بر سر قهر و خشم! اما آن جوانک‌ِ دیروز که به میان‌سالی رسیده، همه‌ی جلال را عاشق است.

«ای جفای تو ز دولت خوب‌تر

و انتقام تو ز جان محبوب‌تر

نار تو این است نورت چون بود

ماتم این تا خود که سورت چون بود

از حلاوت‌ها که دارد جور تو

و ز لطافت کس نیابد غور تو

نالم و ترسم که او باور کند

وز کرم آن‌جور را کمتر کند

عاشقم بر قهر و بر لطفش به ‌ج‍د‌ّ

بوالعجب من عاشق این هر دو ضد».

من هنوز حیران و سرگشته‌ام که چگونه بنویسم، چه بنویسم که شایسته او باشد. نمی‌دانم! اما می‌دانم که تصویرش را باید در کلمه‌ کلمه کتاب‌هایش یافت و این کار آسانی نیست. من نیک می‌دانم: «بوی گل‌ها، بوی چوب صندل، بوی تگره، بوی گل‌های یاس، همه در سوی وزش باد پراکنده می‌شوند و نه برخلاف آن سو. اما بوی خوش نیک‌مردان حتی خلاف سوی وزش باد نیز می‌رود و یک نیک‌مرد، در همه سو پراکنده شده داخل می‌شود». استاد دکتر جلال ستاری نیک‌مرد تفکر دیار کهن ایران است، جلال است. او فقط جلال است. شط‌ّ‌ِ پرشوکت هر چه زیبایی‌ِ پاک!




نظرات کاربران