در حال بارگذاری ...
نکوداشت هنرمند گرامی جناب آقای محمدرضا امیرخانی

انتظار میان دو خط موازی!

نصرالله قادری

قطار در ظلمت شب و روشن روز بر دو خط موازی پیش می‌رود. هرازگاهی در ایستگاهی می‌ایستد. نفسی تازه می‌کند و باز به حرکتش ادامه می‌دهد. بعضی ایستگاه‌ها بزرگ و بعضی کوچکند. بعضی شلوغ و بعضی خلوت. و این بار قطار در ایستگاهی ایستاد که خیلی خیلی کوچک بود. شب بود و من نمی‌دانم چرا وسوسه شدم که همین‌جا پیاده شوم. مقصدم جایی دیگر بود. اما نمی‌دانم چرا پیاده شدم. قطار که حرکت کرد و رفت ناگهان بغض آسمان ترکید. ناگهان آسمان گریست. من و شب و غربت و ایستگاهی که وسوسه شده‌بودم پیاده شوم و شدم و باران و تنهایی. ناگهان دستی را روی شانه‌ام حس کردم. از ترس، فریاد زدم. مهربان دستش را پس‌کشید و گفت: «مترس اخوی، جن که ندیده‌ای، آدمیزادم!» و من خیس باران ماننده آدمی که سحر شده‌باشد در پی‌اش رفتم. دفتر کوچک ایستگاه راه‌آهن بوی فانوس می‌داد. بوی فانوس در شب، بوی خاصی است که باید ره‌گم‌کرده باشی تا به مشامت برسد. نشستم. زیر نور فانوس لبخندی زد و گفت: «یک پیاله چای که می‌خوری؟» خوردم. این مرد تنها چقدر آشنا بود و غریب. نشست. و من هیچ نمی‌گفتم. صدای کبریت مرا به‌خود آورد. انگار سیگاری گیراند. خندید و گفت: «شنیدی وقتی که باران می‌باره همه پرنده‌ها به‌دنبال سرپناهی هستند، اما عقاب برای اجتناب از خیس‌شدن بالاتر از ابرها پرواز می‌کنه تا تر نشه! شنیدی؟» نشنیده بودم. از پشت پنجره به باران خیره‌شدم، «باغ سبز» را دیدم که «عقاب صحرا» در آسمانش بالاتر از ابرها پرواز می‌کرد. ناگهان «ماشین عجیب»ی از راه رسید و «بلبشو»یی به پا شد. مرد تنها گفت: «آشنا، لباس سفید را به من بده»! و من حیرت کردم. به کنایه سخن می‌گفت. یعنی در پی کفن بود؟ نه! هنوز خیلی جوان‌تر از آن بود که بخواهد بمیرد. انگار ذهنم را خوانده باشد درآمد: «زندگی تعداد نفس‌هایی که می‌کشی نیست. زندگی لحظه‌هایی‌ست که نفست توی سینه حبس می‌شه!» و همین وقت بود که فهمیدم نسبتی با قلم و کتابت دارد. پس غریبه‌ای است که از هر خویشاوندی به من خویش‌تر است. همان‌وقت بود که در کویر پیدایش کردم. با هم به پیر چک‌چک رفتیم. با هم دخمه را دیدیم. کنار هم در تکیه سینه‌زدیم. با هم زیر نخل رفتیم و شب عاشورا گریه‌کردیم. و چقدر در کوچه‌های پاک یزد قدم زدیم. حتی یکی دوباری فالوده یزدی خوردیم و بعد به مسجد جامع رفتیم و نمازگزاردیم. و او از همان‌وقت رفیق من شد. نمایشنامه‌نویس بود و بازی هم می‌کرد. نگران بود. می‌ترسید که به مقصد نرسد. می‌گفت: «دو خط موازی ریل هرگز به‌هم نمی‌رسند». می‌گفتم: «اما قطاری که روی خط‌هاست به مقصد می‌رسد». می‌خندید. هنوز هم می‌خندد. حالا کم‌کمک پا به میانسالی گذاشته است. هنوز مضطرب است. هنوز عجله دارد. می‌خواهد به آخرین ایستگاه برسد...

 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی 237 مجله‌ی نمایش بخوانید.




نظرات کاربران