شماره 210-211 مجله نمایش
سایههایی بر فراز ایرلند
نویسنده: فینتان اُتول// سمیه کیماسی
این روزها نمایشنامهنویسان ایرلندی در نیویورک و لندن محبوب همگانند. نمایشنامهی «ملکهی زیبایی لینن»[i] نوشتهی مارتین مک دوناف[ii] به عنوان بهترین نمایش سال در برادوی جایزهی تونی[iii] را از آن خود کرد و به دنبال آن نمایشنامهی «سد کوچک»[iv] نوشتهی کانر مک فرسن[v] در برادوی به روی صحنه آمد. اما این محبوبیت چیز جدیدی نیست. به راحتی میتوان گفت که پیشینیان این نمایشنامهنویسان جوان بیش از دو سده است که صحنهی تئاتر دنیای انگلیسی زبان را در اختیار خود داشتهاند. تاریخ تئاتر بدون وجود ریچارد شرایدُن، اسکار وایلد، جرج برناردشاو، شون اوکیسی و ساموئل بکت بیشک به گونهی دیگر میبود. هیچ کشوری با مساحت و جمعیت ایرلند ـ جمعیت کنونی این جزیره پنج و نیم میلیون نفر است ـ به این صورت متداوم و پیوسته چنین نقش پیشگام و مهمی در تئاتر بازی نکرده است.
اما اشاره به این گذشتهی برجسته لزوما شایستهترین شیوهی برخورد با این نمایشنامهنویسان جوان تازه به میدان آمده نیست. این شیوه حالتی از تداوم و سنت را القاء میکند که در واقعیت هیچ مناسبتی با این گروه ندارد. مک دوناف، مک فرسن و دیگر نمایشنامهنویسان معاصر آنان مانند سباستین بری[vi]، مارینا کار [vii]و فرانک مک گینس[viii] با سنت بیرابطه نیستند. اما رابطهی آنان با سنت رابطهای است پیچیده، پربار و بازیگوشانه، نه رابطهای مستقیم و یک خطی از سده هیجدهم تا سده بیستم. برخی از تضادهای این گروه با پیشینیانشان آشکار و روشن است. نامآوران تاریخ نمایش ایرلند نقاط مشترک مشخصی داشتند. همهی آنها پروتستانهای دوبلینی بودند. همه با اکثریت کاتولیک ایرلند مشکل داشتند و همه به استثناء سینج[ix] و برای مدتی هم اوکیسی زندگی در تبعید را انتخاب کردند و نوشتن برای تماشاگران لندن و پاریس را به نوشتن برای تماشاگران دوبلین یا بلفاست ترجیح دادند. این بزرگان به درجات گونهگون همگی بیرون از فرهنگ غالب و رایج ایرلند قرار داشتند و اگر هم چیزی در بارهی آن مینوشتند از نقطه نظر افراد خارج از آن جامعه بود. اما هیچ یک از این مشخصهها در مورد نسل معاصر صادق نیست. این نسل از اقشار مختلف و مکانهای گوناگون ایرلند میآیند (مک دوناف از جامعهی ایرلندی مقیم لندن میآید). آنها به راحتی بین شهرهای مختلف ایرلند مثل دوبلین و گالوی (و همچنین لندن و نیویورک) در حرکتند. برای آنها ایرلندی بودن چیزی نیست که یا باید آن را خودآگاهانه در آغوش گرفت (آنگونه که سینج انجام میداد) و یا به هر قیمتی شده باید از آن دور شد (مانند بکت که تا آنجا پیش رفت که به زبان فرانسوی نوشت). میتوان گفت که آنها لااقل در مورد جایگاه خود در جامعه و فرهنگ ایرلندی مجبور به اثبات چیزی نیستند. در آثار آنها اعتماد به نفس سادهای وجود دارد که ناشی از درک آنان از صفت «ایرلندی» است! آنها به این درک رسیدهاند که کلمهی «ایرلندی» تنها صفتی است که در مورد انبوهی از چیزهای متفاوت بهکار میرود.
برای شناخت آنچه اینان انجام میدهند نخست لازم است در نظر داشته باشیم که این گروه، به صورتی عام، موج سوم تئاتر ایرلند در قرن بیستم را نمایندگی میکند. نخستین و معروفترین این سه موج، موج احیای ادبی ایرلند[x] است که در سال 1904 با تاسیس تئاتر َابی متبلور گشت. شخصیتهای مهم این موج، سینج، ویلیام باتلر ییتس و بانو آگوستا گریگوری [xi]، درگیر تمرینی در ملیگرایی فرهنگی بودند. نظر اصلی آنان این بود که ایرلند به تئاتر خاص خود نیاز دارد، تئاتری که منعکسکنندهی اساطیر و افسانهها و زندگی معاصر ایرلند باشد. این جنبش آغازگر شکوفایی خیرهکنندهای بود که بیست و پنج سال ادامه یافت. دورهای که با نمایشنامههای بسیار عالی و غنیاش معروف گشت و شیوهی ناتورالیسم برجستهی آن تاثیری بینالمللی از خود برجای گذاشت. تئاتر اَبی اگرچه به سرنوشت موسسات بسیاری که متاسفانه بیش از اندازهی لازم به موفقیت دست مییابند دچار شد، اما نظریهی تمایز ملی آن، ملیگرایی سیاسی ایرلندی را بسط داد و بارور کرد، امری که در نهایت به تاسیس کشور مستقل ایرلند در سال 1922 منجر گشت. تئاتر این دوره به عنوان نیرویی بالنده در مخالفت با سلطهی فرهنگی انگلستان شکوفا گشته بود. اما بعد از سال 1922 این تئاتر تبدیل به تئاتر رسمی و دولتی حکومت شد و روز به روز محافظهکارتر و کاتولیک گشت. اندک اندک بعد از دههی بیست قرن بیستم تئاتر اَبی راه سقوط پیمود تا جایی که برای بسیاری از نمایشنامهنویسان رد آثارشان توسط این تئاتر نشانگر تمایز و برجستگی تلقی میشد.
موج دوم از اوایل دههی شصت آغاز به حرکت کرد. در این دوران جامعهی ایرلند خود را باز کرد و سرمایهگذاریهای چند ملیتی شروع به دگرگون کردن اقتصاد نمود. جامعهی دهقانی روستاها که مرکز ثقل تئاتر در دوران احیای ادبی بود حال جای خود را به دنیای نامطمئن و متزلزل شهری میسپرد. برای مدت بیست و پنج سال تضادی عمیق بین جامعهی سنتی قدیم و جامعهی مدرن جریان داشت. این سالها برای نمایشنامهنویسان دورانی بسیار ویژه و استثنایی بود. نمایشی که درون جامعه جریان داشت ـ درامی که نا آرامیها و قیام سال 1968 در ایرلند شمالی اوج آن بود ـ خود را به شیوههای گوناگون در نمایشنامههای براین فریل[xii]، توماس مورفی[xiii]، جان بیکین[xiv]، توماس کیلروی[xv] و دیگران نشان میداد. درگیر بودن ایرلند بین این دو دنیا و نبرد مهمی که در ذهن مردم در جریان بود این امکان را برای نمایشنامهنویسان بهوجود میآورد که آثار خود را که اغلب از فرم پیچیدهای برخوردار بودند با سوسیال رئالیسم روشن و آشکار درهم آمیزند.
آنطورکه به نظر میرسد در اوائل دههی نود این موج دوم سرانجام فرو نشست. در این سالها جامعهی ایرلند البته هنوز درگیر جدال بین سنتگرایان و نوگرایان بود. جدالی که معمولا گرد مسائل شبه مذهبی مانند طلاق، پیشگیری از حاملگی و سقط جنین دور میزد. اما دیگر روشن بود که نبرد مغلوبه گشته و جامعهی کهنهی سنتی در حال مرگ است. ایرلند فرهنگ شهرنشینی اختیار کرده، به اقتصاد جهانی پیوسته و به عصر اطلاعات متصل گشته بود. نبردی که برندهاش مشخص بود دیگر عنصر دراماتیکی نداشت که آن را جالب کند.
برای مدتی به نظر میآمد که بازی تمام شده است. آن مجموعه شرایط خاصی که منجر به خلق آن استعدادهای خارقالعادهی ملی گشته بود دیگر وجود نداشت. اما اندک اندک اتفاقی تقریبا عجیب رخ داد؛ نسل جدیدی از نمایشنامهنویسان تکههای پاره پاره شدهی ایرلند کهنهی سنتی را برداشتند و در برابر نور گرفتند.
برخلاف نخستین موج نمایشنامهنویسان این قرن، اینان سعی نکردند که این دنیای کهنه را به عنوان یک پروژهی بزرگ ملی زنده کنند. بر خلاف موج دوم، آنها در نبرد مرگ و زندگی با این سنتهای کهنه نبودند. آنها تنها علاقهمند بودند که پاره پارههای خاص یک جامعهی مرده را بنگرند.
این جریان بیشتر از همه در آثار مک دوناف به چشم میخورد. «ملکه زیبایی لینن» بخش اول یک تریلوژی است که در لینن، دهکدهای در غرب ایرلند اتفاق میافتد. این تریلوژی بهطور کامل در سال 1997 توسط گروه تئاتر درُوید[xvi]به کارگردانی گری هاینز[xvii] اجرا گشت. (نخستین اجرای این نمایش در امریکا در سال 1998 در تئاتر آتلانتیک برادوی به روی صحنه رفت). نیازی به آگاهی داشتن آنچنانی از ایرلند نیست که بتوان تشخیص داد که سه نمایش این تریلوژی و یا نمایش دیگر مک دوناف به نام علیل آینیشمان[xviii] در جایی اتفاق میافتد که دیگر کاملا فرو ریخته است. اینجا دنیایی است که در آن معنای همه چیز از بین رفته است. اینجا زندگی مردم بین ایرلند و انگلستان معلق است، بین مناظر واقعی که دور و برشان را گرفته و تصاویر الکترونیکی ـ سریالهای استرالیایی و فیلمهای امریکایی ـ که صفحهی تلویزیونشان را پر میکند. تغییرات اجتماعی سریع و مدام این مردم را پشت سر گذارده و آنها کاری ندارند بکنند جز اینکه به درون خویش بخزند. آنها جنگی برای جنگیدن ندارند جز یک جنگ داخلی بیپایان بر علیه کسانی که از همه به آنها نزدیکترند. آنها در کنارههای سرد مدرنیته قرار گرفته اند. این نمایشها میتوانند دربارهی بومیان استرالیایی و یا بومیان امریکایی باشند، میتوانند دربارهی هر فرهنگی باشند که سنتهایش را از دست داده اما هنوز راه روشنی به پایان قرن بیستم پیدا نکرده است.
شاید برَندهترین بیانیهی مک دوناف را میتوان در نمایش دوم این تریلوژی یعنی در «جمجمهای در کانه مارا»[xix] یافت. در این نمایش پیرمردی و جوانی برای نبش قبر و بیرون آوردن استخوانهای قدیمی از قبرستان کوچک محوطه کلیسا ـ تا جا برای جنازه های جدید باز شودـ استخدام گشتهاند. در صحنهای آن دو جمجمهها را تا حد پودر شدن خُرد میکنند. میبینیم که این جامعه حتی قادر به نگهداری اجداد خود نیز نیست. انگار مک دوناف با این کار خود اجدادش را بیرون آورده و استخوانهای آنها را خُرد میکند. مشخصترین قربانی او در این میان جان میلینگتون سینج مولف نمایش تیپیکال ایرلندی «پلیبوی جهان غرب» است.
نمایشنامه های مک دوناف از جهاتی تکرار کارهای سینج به نظر میآیند. دنیای غرب ایرلند بدون شک مشخصهی کارهای سینج است و همچنین زبان آنها، زبان عجیبی است که از تلفیق بسیار مصنوعی زبانهای ایرلندی و انگلیسی شکل گرفته است. میتوان خاطر نشان ساخت که «پلیبوی...» همانقدر با دنیای منزوی و پرت افتاده سر و کار دارد که «ملکه زیبایی لینن». در ضمن استفاده از خشونت در اثر سینج دست کمی از آنچه در کارهای مک دوناف به چشم میخورد ندارد. با وجود این شباهتها تفاوتی اساسی بین این دو نمایشنامهنویس وجود دارد. نمایشنامهی «پلی بوی...» با تمام خشونت و زبان ناهنجار آن در نهایت نمایشی خوشبین است. قهرمان نمایش، کریستی ماهون، در انتها کنترل سرنوشت خود را بهدست میگیرد و این باور در ما بهوجود میآید که دنیایی که او نمایشگرش است دنیایی است در حال رستاخیز برای احیای خود. اما برعکس نمایشنامهی «ملکه زیبایی» همانند دیگر آثار مک دوناف اساسا بدبینانه است. در این دنیا قرار نیست چیزی تغییر یابد. خوش خیالی خواهد بود اگر تصور کنیم که آدمهای او بر اثر تجربیاتشان تغییر کنند و تبدیل به عناصری مطمئن برای تغییر گردند. به راحتی میتوان گفت که چنین امکانی در دنیای اینان وجود ندارد. این تضاد فاصلهای بین نمایشنامهنویسان امروز ایرلند و پیشینیان اینان در اوایل قرن بیستم را تعیین میکند. اما چیزی که بسیار جالب است حد و مقدار رجوع آنان به فرمهای استفاده شده در کارهای سینج و ییتس است. یکی از عناصری که این نمایشنامهنویسان را برای تماشاگران دیگر کشورهای جهان جالب میکند استفادهی بسیار ماهرانهی آنان از عناصری است که به نظر میرسید توسط آوانگاردهای دیگر پشت سر گذاشته شده بود؛ عناصری همچون زبان ادبی و عنصر روایتی بسیار قوی.
.
.
.
.
خوانندگان و علاقمندان محترم می توانند مطلب کامل این مقاله را از طریق مراجعه به سایت www.magiran.com دریافت و مطالعه فرمایند.
[i] . The Beauty Queen Of Leenane
[ii] . Martin McDonaugh
[iii] . Tony
[iv] . The Weir
[v] . Corner McPherson
[vi] . Sebastian Barry
[vii] . Marina Car
[viii] . Frank McGuiness
[ix] . Synge
[x] . The Irish Literary Revival
[xi] . Lady Augusta Gregory
[xii] . Brian Friel
[xiii] . Tomas Morphy
[xiv] . John B. Keane
[xv] . Tomas Kilroy
[xvi] . Druid
[xvii] . Garry Hyness
[xviii] . The Cripple Of Inshmann
[xix] . A Skull in Cannemara